#لطفا یک دقیقه مطالعه داستانی قدیمی در مورد خاخامی که دربارهی بهشت و جهنم با خدا گفتوگو میکند وجود دارد. خداوند به او میگوید: «جهنم را نشانت میدهم و خاخام را به اتاقی میفرستد که در آن گروهی از افراد گرسنه و ناامید دور میز گرد بزرگی نشستهاند. در وسط میز، ظرف بزرگی از غذایی گرم و لذیذ وجود دارد، غذا آنقدر زیاد است که همهی آنها را سیر میکند. بوی غذا آنقدر خوش است که آب از دهان خاخام سرازیر میشود. ولی هیچکس غذا نمیخورد. هرکدام از افراد دور میز قاشق دسته بلندی به دست دارند، دستهی قاشق آنقدر بلند است که به راحتی به وسط میز و ظرف غذا میرسد، ولی به دلیل همین بلندی دستهی قاشق ، هیچکس نمیتواند آن را به دهانش برساند. خاخام که متوجه عمق مشکل آنها شد، از سر دلسوزی سری برایشان تکان داد. بعد، خدا میگوید: «حالا بهشت را نشانت میدهم» و او را به اتاقی شبیه به اتاق اول میفرستد- همان میز گرد بزرگ، همان ظرف بزرگ غذای خوش بو وخوش طعم و همان قاشقهای دستهبلند. ولی اینجا شادمانیای در فضا موج میزند: همه به نظر سیر و سرحال میآیند. خاخام سر در نمیآورد و به خدا نگاه میکند. خدا در جواب میگوید: «خیلی ساده است، فقط به مهارتی خاص نیاز است. میبینی؟ کسانی که در این اتاق هستند، یادگرفتهاند، که به همدیگر غذا دهند!»